#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_2

راستی من هورداد، ۱۹سالمه. ترم دو رشته حسابداری هستم. می‌دونم باخودتون میگین” اخه هورداد چه اسمیه؟!“خودم هم نمی‌دونم دلیل انتخاب این اسم چیه! خانواده‌امم چیزی بهم نمی‌گن.

انا هم هم‌سن خودمه و رشته حسابداری. البته اون چند ماه ازمن بزرگتره. پوف خدایا من دارم دیوونه می‌شم! اخه دلم می‌خواد مثل اون دوتا رمانی که انا اسمشون رو گفت برم به یه سرزمین رویایی و ملکه بشم. دیوونه نیستما ولی خب حسم میگه می‌تونم بشم. وقتی به کوچه‌ای که خونه ی انا بود رسیدم، وایستادم.

انا سریع پیاده شد ولی قبلش گفت:

- ملکه جونم قرار امشبمون با بچه ها توی پاتوق همیشگی. یادت نره!

و سریع در رو بست و رفت شیطونه می‌گه با ماشین زیرش بگیرم. دختره ی خل و چل! به طرف خونه رفتم و با ریموت در رو باز کردم و ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم. پیاده شدم و به‌طرف خونه رفتم. خونه ما یه ویلای بزرگ و شیک بود که پارکینگش با حیاط جدا بود و ورودی جداگانه داشت. ازتوی پارکینگ یه در بود که داخل حیاط باز می‌شد. عاشق خونمونم! بابام عاشق گل و گیاه بود و حیاطمون پر از گل بود.

رفتم داخل و با صدای بلند گفتم:

- سلام بر اهل خانه. عشقتون، نفستون، زندگیتون اومد.

داشتم همین‌جوری حرف می‌زدم که یه چیزی محکم خورد توی سرم. دستم رو گذاشتم روی سرم و گفتم:

- آخ آخ! خدا لعنتت کنه کامیار به توام می‌گن داداش؟!

کامیار برادرمه که دو سال از خودم بزرگتره. اون دمپایی مبارک رو زد توی سر من. با حرص نگاهش می‌کردم که مامان از آشپزخونه اومد بیرون و در حالی که به کامیار چشم غره می‌رفت، به من گفت:

-عزیزدلم، بیا توی بغلم دختر نازم.

با خنده توی بغل مادرم فرو رفتم. عاشق مادرمم! پدر و مادرم خیلی نازم رو می‌کشن. به قول خودشون ته تغاریشونم!

مامان گونم رو بوسید و گفت:«هورداد، عزیزم، برو لباسات رو عوض کن بیا می‌خوام میز رو بچینم.»

romangram.com | @romangram_com