#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_1
باحرص کولهام رو برداشتم و به طرف در خروجی کلاس رفتم. آنا دیگه شورش رو درآورده! هی هیچی نمیگم پررو شده.
آنا:«هورداد، هورداد، هوری موری صبر کن.»
من:خفه! کار کن اینقدر اسم من رو مسخره نکن. برو، برو بیمعرفت! دوست خودم اینجوری باهام حرف میزنه وای به حال دشمنم دیگه!»
آنا بازوم رو گرفت و نگهام داشت و گفت:
- هی دختر چته خب؟! دارم راستش رو میگم. اگه بری به کسی همچین حرفایی بزنی مسخره ات میکنن خو! بخاطرخودت میگم!
من:«کی گفتم میخوام به کسی بگم؟ من ازت راهنمایی میخواستم!»
آنا پوف بلندی کشید و گفت:
- آخه من چه بدونم؟ از بس این رمانای مزخرف رو خوندی روی ذهنت تأثیر گذاشته! آخه من چطور مثل اون دختره توی رمان تیدا، زاده ی نور و تاریکی یا، اون یکی رمان چی بود اسمش؟ اها، راز شاهزاده شهر جادو تو رو ملکه کنم؟ آخه حرفا میزنی بچه!
دیگه روانیم کرد. با اخم نگاهش کردم و گفتم:
- انا اگه راه حلی نداری پس لطفا من رو مسخره نکن. فهمیدی؟ اه.
و به راهم ادامه دادم. انا بهترین دوستمه و الان هشت ساله با هم دوستیم ولی گاهی اوقات میخوام ازدستش سرم رو بکوبم توی دیوار. سوار جنسیس قرمز رنگم شدم. من عاشق رنگ قرمزم. منتظر انا موندم، خونمون نزدیک همدیگه است و همیشه وقتی کلاس داشتیم با هم میرفتیم و میاومدیم.
وقتی انا سوارشد، بدون هیچ حرفی به طرف خونه حرکت کردم. دانشگاهمون زیاد تا خونه فاصله نداشت. دانشگاه آزاد واحد شمالی تهران بود و خونه ی ما توی منطقه ی سیمین هستش.
romangram.com | @romangram_com