#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_71


- زیرا ملکه، در زمان های ضروری درقصر حاضر می‌شوند. همه‌ی کارها، برعهده ی من است.

- برایتان آرزوی موفقیت دارم. می‌شود من نیز به همراه شما، به شهر بیایم؟ تو رو خدا!

آرسین:«دلم می‌خواست بگویم آری، ولی نمی‌شود. قول خواهم داد در فرصتی مناسب، تو را به شهر ببرم تا آنجا را ببینی. ولی اکنون نمی‌شود.»

- باشد.

بعد از صبحونه، از آرسین خداحافظی کردم و سینی رو برداشتم و جلوی چشمای آرسین، چشمام رو بستم و خودم رو وسط پله ها، تجسم کردم.

چشمام رو باز کردم و پله ها رو تند اومدم پایین. به طرف آشپزخانه رفتم و سینی را روی میز گذاشتم. قصر، ۳ تا سرآشپز داشت، که تقسیم کرده بودند و هر ۲ روز، یک‌بار، نوبت یکی از آن‌ها بود.

امروز و فردا، نوبت زن مهربونی به اسم آزاده بود. به طرف آزاده رفتم. گونه‌اش رو بوسیدم و‌گفتم:

- امروز ناهار، برای من چه داری آزاده جان؟

آزاده: «امروز برای دختر زمینی‌مان، قورمه سبزی درست کرده‌ام.»

- وای عالیست! این غذا را خیلی دوست دارم.

آزاده: «می‌دانستم خوشت می‌آید.»

- مزاحمت نمی‌شوم. بعدا می‌بینمت.


romangram.com | @romangram_com