#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_70

داشتم می‌جویدمش که آرسین گفت:

- دیروز عصر، تو به باغ من رفته بودی؟

با این حرف آرسین، لقمه پرید توی گلوم.

نفسم بالا‌ نمی‌اومد. هی سرفه می‌کردم. اشک از چشمام سرازیر شد. آرسین لیوان آب پرتقال رو به زور، به خوردم داد.

وقتی آب پرتقال رو خوردم، سرفه ام بند اومد و تونستم نفس بکشم.

اوف! اشکام رو پاک کردم. به آرسین که دوباره سر جاش نشسته بود و باکنجکاوی من رو نگاه می‌کرد، نیم نگاهی کردم و دوباره سرم رو انداختم پایین و شروع کردم به لقمه گرفتن و گفتم:

- خیر. آن‌جا نبودم. زیرا شما گفتید، که فقط به همراه شما به آن‌جا بروم.

آرسین: «عالیست. باز می‌گویم، بدون من حق نداری به آن‌جا بروی.»

- باشه، چشم.

اوف! یعنی چیزی فهمیده؟ نچ نفهمیده. اگه فهمیده بود باهام خوب رفتار نمی‌کرد. خدا کنه نفهمیده باشه. اه!

- خب دوست عزیزم، برنامه امروزتان چیست؟

آرسین: «امروز قرار است با تغییر قیافه، به شهر بروم و‌ از مشکلات مردمم آگاه شوم.»

- عالیست! چگونه است که ملکه نمی‌روند؟

romangram.com | @romangram_com