#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_72
از آشپزخانه خارج شدم و به طرف پله ها رفتم. وسط پله که رسیدم، یکم دور و برم رو نگاه کردم که کسی نباشه. بعد با جادو رفتم توی اتاقم و خودم رو پرت کردم روی تخت.
حس خواب شدیدی بهم دست داد. چشمام رو بستم و به خواب رفتم.
دختر بچهای که شباهت زیادی به من داشت، توی دشت هالوا، بین گل ها میدوید و پسر بچهای هم، دنبالش بود و با خنده با هم بازی میکردن.
از توی خواب پریدم. اوف، چه خوابی بود دیدم.
چشمام رو بستم و خودم رو توی ساحل، تجسم کردم. چشمام رو که باز کردم، روی تخته سنگ بودم. نشستم روش و به دریا خیره شدم. چه میکنه این جادو!
به دریا خیره شده بودم و به آرسین فکر میکردم. آخه بدجور عاشقش شده بودم!
غرق در فکر بودم، که با صدای کسی که میگفت:
-درود! خوبید، اینجا چه میکنید؟
از جا پریدم و به صاحب صدا خیره شدم...
وای خدای من! این پسره دیگه کیه! مگه آرسین نگفت کسی جز من و اون، حق ورود به اینجا رو نداره، پس این پسره چطور اومده اینجا؟
- تو کی هستی؟
-درود بانو. میتوانم کنارتان بنشینم؟
- چگونه وارد شدید؟ شاهزاده گفتند کسی حق ورود به اینجا را ندارد. لیکن شما وارد شدید! چه توضیحی بابت سرپیچی از قوانین دارید؟!
romangram.com | @romangram_com