#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_68

صبح زودتر بیدار شدم. یه دوش گرفتم و یه بلوز یاسی آستین حلقه ای پوشیدم؛ با یه دامن سفید، تا روی زانوهام که گشاد بود و یه دستمال سفید رنگ رو دور گردنم بستم. موهامم دم اسبی بستم، یه رژ قرمزم زدم.

خوبی این‌جا این بود، که همون روز اول که اومدم، این کمد پر از لباس سایز خودم بود، خودمم تعجب کرده بودم!

چشمام رو بستم و خودم رو توی حموم آرسین، تجسم کردم. چشمام رو که باز کردم، توی حموم بودم. سریع وان رو آماده کردم.

و چشمام رو بستم. خودم رو وسط پله ها تصور کردم. آخه ضایع بودم یهو توی سالن، پایین پله ها باشم. چشمام رو باز کردم و ازپله ها اومدم پایین. خدمتکارا داشتن سالن رو مرتب می‌کردن.

رفتم توی آشپزخونه و به آشپزا صبح بخیر گفتم و سینی رو برداشتم و به طرف پله ها رفتم.

وسط پله ها که رسیدم، به پشت سرم برگشتم ببینم کسی حواسش به من هست یا نه.

دیدم همه مشغول کارن. سریع چشمام رو بستم و خودم رو پشت اتاق آرسین تجسم کردم. چشمام رو باز کردم و ...

در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل. آرسین روی تخت خوابیده بود. آخی نازی! توی خوابم اخم کرده. معلوم نیست داره توی خواب سر کی داد می‌زنه.

با‌ این فکرم، لبخند عمیقی زدم.

سینی رو، روی میز گذاشتم و به طرف تختش رفتم. وقتی رسیدم کنار تختش، گفتم:

- آرسین، بیدار شو صبح شده!

یکم تکون خورد ولی چشماش رو باز نکرد، دوباره صداش کردم. بازم تکون نخورد. ای بابا! تکونش دادم و گفتم:

- آرسین، آرسین، بیدارشو. صبح شده است!

romangram.com | @romangram_com