#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_67


با پوزخند گفت:

- شاهزاده خبر دادن امشب دیر خواهند آمد. گفتن شما منتظرشان نباشید و زود بخوابید. هه! امشب نیازی نیست به ایشان سرویس بدهید.

یکی محکم توی گوشش زدم. دختره ی بی چشم رو.

دستش رو گذاشت روی صورتش و با ناباوری نگاهم کرد.

- بار دیگر، چنین سخنی را بگویی، به شاهزاده خواهم گفت. باخود اندیشیده‌ای که همه همانند تو بی‌سروپا هستن؟! حالا نیز می‌توانی از این‌جا بروی. من هم امشب شام نخواهم خورد.

و محکم در رو بستم و قفل کردم.

با حرص نشستم روی تخت. دختره ی از خود راضی چی راجع به من فکر کرده! خدا لعنتش کنه. تمام حسای خوبی که توی دشت گرفتم، از بین برد. چشمم به ساعت خورد، نیم ساعت به غروب آفتاب مونده بود. تصمیم گرفتم برم کنار دریا. آرسین که شب نمیاد. می‌رم اون‌جا غروب آفتاب رو می‌بینم. یکمم از میوه‌های باغ می‌خورم. با این تصمیم، تمام حرفای مزخرف سمن، یادم رفت. چشمام رو بستم و خودم‌ رو توی باغ آرسین تجسم کردم و جادو رو گفتم.

بعد از چند ثانیه، چشمام رو باز کردم. توی باغ بودم. جونم! به طرف درخت قرمز رنگ رفتم و یه سیب چیدم. تمام سیب‌های درخت، قرمز بود. یه سیب و چند تا‌ موز چیدم و به طرف آبشار رفتم. چون توی غار تاریک بود و من می‌ترسیدم، برای همین تصمیم گرفتم با جادو برم ساحل. چشمام رو بستم و خودم رو توی ساحل تجسم کردم. وقتی چشمام رو باز کردم، توی ساحل بودم. با خوشحالی به طرف تخته سنگ رفتم و روش نشستم و به غروب دل نشین آفتاب، خیره شدم.

خورشید، نارنجی و قرمز شده بود. طرح قشنگش روی دریا افتاده بود. وای چه غروب دلنشینی! موزا رو همین‌جوری که به غروب آفتاب خیره شده بودم، می‌خوردم. عاشق موز بودم!

موزا رو که خوردم، سیب تنها موند. دیگه آفتاب، کاملا ناپدید شده بود و ماه، اومده بود توی آسمون. یکم به ماه خیره شدم و پوست موزها و سیب رو برداشتم. چشمام رو بستم و خودم رو توی اتاقم تجسم کردم وجادو رو گفتم.

توی اتاقم، چشمام رو باز کردم. پوست موزها رو توی سطل آشغال اتاقم انداختم و سیب رو گذاشتم توی کمد، تا کسی نبینه.

خودم رو پرت کردم روی تختم و چشمام گرم خواب شد.


romangram.com | @romangram_com