#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_64

- آرسین، می‌شود هر وقت به این‌جا آمدی، مرا نیز با خود بیاوری؟ زیرا در قصر حوصله‌ام سر می‌رود و دیگر این‌که، اجازه خروج از قصر را ندارم.

آرسین:«آری، می‌شود.»

با لبخند گفتم:

- ممنون.

با هم به دریا خیره شدیم. من توی فکر اون، اون توی فکر کی؟ خدا خودش می‌دونه!

یک ساعتی اون‌جا نشستیم و بعد با هم بلند شدیم که به قصر برگردیم. با هم آروم قدم برمی‌داشتیم و چیزی نمی‌گفتیم.

*****

سه ساعتی می‌شه به قصر برگشتیم. من بعد از خوردن ناهار، به اتاقم اومدم و آرسین برای انجام کاری به بیرون شهر رفت. دلم می‌خواست یه بار دیگه به دشت هالوا برم. آخه خیلی قشنگ بود! پر از پروانه!

توی یک تصمیم آنی، بلند شدم و در رو قفل کردم. آرسین که نبود، تا آرسین هم نخواد، کسی سراغ من نمیاد.

یه نگاه به لباسام کردم، یه پیراهن کوتاه تا روی زانوهام به رنگ مشکی براق، با یه کفش بدون پاشنه مشکی، موهامم باز دورم ریخته بودم. سریع چشمام رو بستم و‌ دشت هالوا رو تجسم کردم. توی ذهنم جادو رو گفتم. بعد از چند مین، با حس نسیم ملایمی چشمام رو باز کردم. توی دشت، روی تخته سنگی که اولین بار روش خوابیده بودم، ایستاده بودم. نسیم ملایم گلای بلند رو تکون می‌داد. پروانه ها، ازاین طرف به اون طرف می‌رفتن. وای چه قشنگه این‌جا!

دستام رو از هم باز کردم و دور خودم چرخیدم. این‌جا، حس زندگی به من دست می‌داد و منم با کمال میل دستش رو می‌گرفتم.

سرخوش خندیدم. چشمام رو باز کردم و ایستادم. به یه پروانه خوشگل، که قرمز بود و روی بالاش طرح ستاره نقره‌ای بود، خیره شدم. چه ناز بود خدا جونم! چشمام رو بستم و توی ذهنم پروانه رو، که روی دستم نشسته، تجسم کردم. چشمام رو باز کردم و درکمال تعجب، دیدم پروانه روی شونه سمت راستم نشسته. با خنده بهش نگاه کردم. وای از نزدیک چه خوشگل تره!

- چه خوشگلی تو عزیزم!

romangram.com | @romangram_com