#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_60

یه جیغ خفیف کشیدم و گفتم:

- وای خدای من، معرکه است!

آرسین:«من نیز اولین بار که اینجا را دیدم، همین سخن را گفتم.»

روبه روم، یه دریای آبی بود که نقش خورشید روی اون افتاده بود. توی ماسه ها هم چند تا نخل، بافاصله توی یه ردیف بودن. ما هم روی ماسه ها وایستاده بودیم.

چند تا سنگ بزرگ بودن که برای نشستن جون می‌داد. به طرف دریا رفتم تا پاهام رو بزنم توی دریا که آرسین بازوم رو کشید وگفت:

- هیچ‌گاه آب دریا را لمس نکن، فهمیدی؟

- دلیلش چیست آرسین، آب به این زیبایی! دلم می‌خواهد به درون آب روم.

آرسین:«این یک دستور است و حق سرپیچی از آن را نداری!»

- چشم.

و پشت چشم نازک کردم. بیشعور، اییش!

خب مگه چیه دست بزنم به آب؟! با هم روی سنگا نشستیم.

آرسین:«اولین بار، هنگامی که ۵ ساله بودم، پدرم این‌جا را نشانم داد. او گفت این‌جا را به هیچ کس، حتی مادرم نشان نداده است و من نیز، حق نشان دادن اینجا را به کسی ندارم.»

- چگونه اینجا را به من نشان دادی؟

romangram.com | @romangram_com