#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_59
به طرف آبشار رفت. منم دنبالش رفتم. به زیرآبشار رفت. واو! کجا رفت؟ نکنه غیب شد!
صداش رو شنیدم:
-هورداد، چه میکنی بیا!
منم رفتم به زیرآبشار که سر از یه غار درآوردم. خیلی تاریک بود. ترسیدم و گفتم:
- آرسین تاریک است، میترسم!
آرسین زیر لب یه چیزی رو زمزمه کرد، که همه جا روشن شد. هر ده قدم، یه مشعل بود. با هم به طرف جلو حرکت کردیم. بعد از ده دقیقه، به خروجی رسیدیم که با شاخه های بلندی، پوشونده شده بود.
آرسین:«دستت را به من بده. چشمانت را ببند و هرگاه گفتم، چشمانت را باز کن.»
چشمام رو بستم و دستم رو توی دستش قرار دادم. با برخورد دستم به دستش، وجودم لرزید.
ضربان قلبم بالا رفت. این دیگه چه حسی بود! هر حسی که بود، پر از هیجان و لذت!
آروم باهاش قدم برداشتم، هرجاکه میخواستم به سنگی برخورد کنم، راهنماییم میکرد. از غار اومدیم بیرون و این رو، از نور شدیدی که به چشمای بستم خورد، فهمیدم.
آرسین:«میتوانی چشمانت را باز کنی.»
آروم چشمام رو باز کردم.
romangram.com | @romangram_com