#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_58
آرسین به پشت قصر رفت، منم رفتم دنبالش.
آرسین:«یک باغ پشت قصر هست که فقط مخصوص من است. هیچکس، حتی سربازها، حق ورود به آنجا را ندارند. اما تو میتوانی به همراه من بیایی. فقط به همراه من! تنهایی هرگز!»
سربازا کنار قصر وایستادن و ما، دوتایی با هم رفتیم. پشت قصر، یه دیوار بود با یه در.
آرسین در رو باز کرد و رفت داخل؛ خوبه گفتن خانوما مقدم ترن! والا!
منم پشت سرش رفتم داخل و در رو بستم. با دهن باز داشتم به باغ نگاه میکردم. وای چه خوشگله! پر از درخت، به رنگای مختلف، سبز، قرمز، زرد، آبی، بنفش و صورتی. هر درختی به یه رنگ بود.
پر از درخت و گل قشنگ. وای! واقعا رویایی بود.
یه کوه متوسط هم بود که آب از بالای اون جاری بود و آبشار زیبایی رو تشکیل داده بود و یه رنگین کمان هفت رنگ هم بهوجود آورده بود.
وای خدا! اینجا خود بهشته!
دستام رو از هم باز کردم، چند بار چرخیدم و یه نفس عمیق کشیدم.
رو به آرسین گفتم:
-واو، چه زیباست آرسین! اینجا را خیلی دوستدارم.
لبخندی زد و گفت:
- این فقط یه قسمت از باغ هست. قسمت اصلیاش را هنوز ندیدهای هورداد! به دنبالم بیا.
romangram.com | @romangram_com