#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_53
-سمن انجام داد. به بیرون میروم. آماده شو با یکدیگر به باغ میرویم.
خوشحال گفتم:
- عالیست آرسین.
یاد پله ها که افتادم، آه عمیقی کشیدم که گفت:
- چه شده است؟
- آرسین، پله ها زیاد هستن. نمیتوانم این همه پله را بالا و پایین بروم.
لبخندی زد و روی تخت نشست.
آرسین:«میگویند دوستان، رازدار خوبی برای یکدیگر هستن. میتوانی رازی را در سینه خود مخفی کنی؟ زیرا کسی بداند، جانتان را میستاند و از من کاری برنمی آید.»
با لبخند سرم رو تکون دادم گفتم:
- آری، قول خواهم داد به کسی نگویم!
-پس من جادوی جابجایی را به تو میگویم. فقط برای پله ها از آن استفاده کن، نه جای دگری! زیرا استفاده از جادو، برای خدمتگزاران، ممنوع است و اگر کسی سرپیچی کند، سرش را خواهند زد.
-چشم! به کسی نمیگویم. حال جادو را بگویید.
romangram.com | @romangram_com