#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_54
-هورداد،چشمانت را میبندی، و جایی که میخواهی آنجا باشی را تجسم میکنی. و این جادو را میگویی:(خخخ به شاهزاده قول دادم به کسی نگم این جادو چیه! شرمنده بچه ها)
با خوشحالی، جادو رو حفظ کردم. آرسین رفت بیرون، منم سریع یه دوش ده دقیقه ای گرفتم و یه کت و دامن بادمجونی پوشیدم. موهام رو شونه کردم و دورم باز گذاشتم. چشمام رو بستم و خودم رو، توی سالن تجسم کردم و جادو رو گفتم.
آخه آرسین گفت، آماده شدم برم سالن. وقتی چشمام رو باز کردم، پایین پله ها بودم. با خوشحالی برگشتم طرف پله ها و واسه پله ها زبون درآوردم. والا، راحت شدم از شرشون! به طرف در خروجی رفتم، تا کنار درخروجی، منتظر آرسین باشم.
خدمتکارا بدون اجازه، حق خروج از قصر رو نداشتن و منم متاسفانه، الان خدمتکارم.
کنار درخروجی وایستادم. روبه روی اتاق سمن، البته خیلی فاصله داشتیم. همین موقع سمن از اتاقش اومد بیرون و من رو دید. به طرفم اومد، رسید روبه روم و با اخم گفت:
- چگونه جرات میکنی به حرفهایم گوش فرا ندهی، و آن لباس را نپوشی؟
- تو کی باشی که بخواهم به حرفهایت گوش بدهم؟ درضمن، من آن لباس مزخرف را، نخواهم پوشید.
با حرص گفت:
- میگویی لباس مزخرف! حسابت را خواهم رسید.
وبا حرص، دستش رو بالا آورد که بزنه تو گوشم. چشمام رو بستم. بعد از چند ثانیه، خبری نشد.
چشمام رو باز کردم. دیدم کسی دست سمن رو گرفته.
به صاحب دستی که دست سمن رو گرفته بود، نگاه کردم.
کسی نبود، جز هاکام! جونم! وقتی هاکام رو دیدم، خیلی خوشحال شدم.
romangram.com | @romangram_com