#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_52
-ممنون آرسین، بهترین دوست جهان.
و تند، روی پاهام بلند شدم و گونهاش رو بوسیدم. سریع دویدم به طرف در خروجی. لحظه آخر، برگشتم و بهش نگاه کردم که دستش روی گونهاش بود.
خندهام گرفت و حواسم نبود، که محکم خوردم به یه چیزی و
با سردرد شدیدی بیدار شدم. توی اتاقم بودم. اوف! نمیدونم به چی خوردم که بیهوش شدم. ای سرم درد داره. خدا جونم!
روی تخت نشسته بودم که چند تقه به درخورد.
گفتم:
- بفرمایید.
آرسین در رو باز کرد و اومد داخل. با لبخند در رو بست. اومد طرف تختم، دستاش رو بغل کرد و گفت:«درود بانو. حالتان چطور است؟ دیروز بهخاطر آن کارت، ایزد پاک تلافی کرد.»
و زد زیر خنده. بچه پررو!
چی؟! دیروز! یعنی من از دیروز تا حالا بیهوش شدم!
- وای! یعنی من یک روز بیهوش بودم؟
-آری هورداد.
- پس امروز صبح چه کسی کارهایتان را انجام داد؟
romangram.com | @romangram_com