#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_51
چند تقه به در زدم. بعد از اجازه ورود، رفتم داخل. در رو بستم و وسط اتاق وایستادم.
آرسین هم، چند تا برگه ی روی میز رو مرتب میکرد.
- آرسین، مگر ما با یکدیگر دوست نیستیم؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- آری!
- مگر دو دوست، به یکدیگر کمک نمیکنند؟
- آری؛ چه شده است؟
به لباس توی دستم اشاره کردم و بابغض گفتم:
- پس بگویید، من این لباس را نپوشم. زیرا در هنگامی که من به اینجا نیامده بودم، تمام کارهایم را، مادرم انجام میداد. حتی شانه زدن گیسوهایم! ولی اکنون، اینجا هستم. توانستم قبول کنم و این کار را را برای شما انجام دهم. ولی حاضر نخواهم شد این لباس را بپوشم!
و سرم رو انداختم پایین. آرسین اومد روبه روم ایستاد و گفت:
- تو آزاد هستی هرگونه که میخواهی لباس بپوشی! اگر کسی چیزی گفت، بگویید من گفتهام که حق پوشیدن این لباس را نداری.
با لبخند یرم رو بالا آوردم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com