#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_50
با لبخند، بلند شدم و سینی رو بردم.
تند تند، از پله ها اومدم پایین و به سمت آشپزخانه رفتم.
سمن داشت کف سالن رو طی میکشید. با لباس مخصوص خدمتکارا، یه کت و دامن مشکی، با کفش بدون پاشنه مشکی و پیشبند سفید.
سینی رو توی آشپزخونه گذاشتم. داشتم میاومدم بیرون، که خوردم به سمن.
سمن:«حواست کجاست دست و پاچلفتی! بار آخرت باشد ایننگونه رفتار میکنی.»
- تو دِگر که باشی که اینگونه با من سخن میگویی؟!
-خاموش باش! هر چه باشد، سابقه ی کار من بیشتر از توست.
با اخم نگاهش کردم. خواستم از کنارش رد بشم، که بازوم رو گرفت و یه دست لباس، مثل لباسای خودش رو به من داد و گفت:
- تو نیز خدمتکاری و باید اینگونه لباس بپوشی! این یک قانون هست.
با حرص لباس رو گرفتم و بازوم رو از دستش کشیدم بیرون و از آشپزخونه رفتم بیرون.
دختره ی نفهم! ببین تو رو خدا چطور با من حرف میزد! منی که حتی، از گل نازک تر نشنیدم. هی خدا. با بدبختی، به پله ها خیره شدم. کی بره این همه راه رو!
تند از پله ها بالا رفتم. وقتی رسیدم بالا، نفسم بالا نمیاومد. یکم وایستادم تا حالم جا بیاد.
وقتی نفس کشیدنم منظم شد، به طرف اتاق آرسین رفتم.
romangram.com | @romangram_com