#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_48
خودش به طرف در رفت. منم دنبالش رفتم.
وقتی وارد اتاقش شدم، درم بستم.
خودش رفت پشت میز نشست و به من گفت:
- بیایید. از این روز، با یک دیگر صبحانه را خواهیم خورد.
خوشحال رفتم روی اون یکی صندلی نشستم و به مخلفات توی سینی نگاه کردم؛ کره، پنیر، عسل، خامه، مربای هویچ، مربای بِه، مربای سیب، شیر، آب پرتقال، نون.
جانم، چه صبحانه ای! ولی دلم واسه میز صبحانه خونمون تنگ شده. قوربون مامان نازم! با خوشحالی اول، ”بسم ال...“ گفتم و بعد، شروع کردم به خوردن.
همینجور که داشتم میخوردم گفتم:
- آرسین، امروز من نیز، باید همراهت باشم؟
با جدیت گفت:
-چگونه وقتی تو یک ایرانی هستی، آداب خود را فراموش کردهای؟!
سوالی نگاهش کردم، که گفت:
- یکی از آداب پادشاه بزرگتان، کوروش کبیر، سکوت مطلق به هنگام غذا خوردن است.
وقتی این حرف رو زد، برای اولین بار توی عمرم، قانع شدم. لبخند پهنی زدم و سرم رو تکون دادم، و بدون حرف به خوردنم ادامه دادم.
romangram.com | @romangram_com