#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_43
با اخم نگاهش کردم. شیطونه میگه بزنم توی گوشش! سینی رو برداشتم. از آشپزخونه رفتم بیرون.
پام رو، روی اولین پله که گذاشتم، اشکام شروع به ریختن کردن. آخه من چرا اینقدر بدبختم!
روی سمن حساب دیگهای باز کرده بودم.
حتما آرسین چیزی بهش گفته، که اینجوری میکنه. محاله دیگه باهام آشتی کنه.
اینقدر ناراحت بودم، که حتی سنگینی سینی هم واسهام مهم نبود.
به در اتاق که رسیدم، به زور در رو باز کردم.
صورتم، از اشکام خیس شده بود. وقتی پام رو توی اتاق گذاشتم، با آرسین روبه رو شدم.
سرم رو به نشانه احترام، خم کردم و دیگه بلند نکردم.
- صبحتان نیکو سرورم.
سینی رو، روی میز گذاشتم. پشتم بهش بود، تند اشکام رو پاک کردم و برگشتم طرفش و گفتم:
- پوزش میطلبم بابت تأخیرم! حمام آماده است. اگر امری ندارین، به اتاقم روم و منتظر دستور شماشوم.
به زمین خیره شده بودم. بهم نزدیک شد و گفت:
romangram.com | @romangram_com