#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_42

خدا کنه بلایی سر سمن نیاره!

پوف، بیخی. آرسین اون‌قدرها هم بد نیست!

اون روزم گذشت. صبح زود بیدارشدم و به اتاقش رفتم. وان رو آماده کردم و از اتاق زدم بیرون.

از پله ها، تند اومدم پایین و به طرف آشپزخانه سلطنتی رفتم. سینی آماده روی میز بود.

سمن هم روی صندلی نشسته بود و شیر می‌خورد.

به طرفش رفتم و گفتم:

- صبح بخیر آبجی. خبری ازت نیست!

سمن با اخم، نگاهم کرد و گفت:

- دگر این‌گونه با من سخن نگویید، وگرنه مجبور خواهم شد به شاهزاده بگویم! من نیز، خواهر شما نیستم. بهتر است به کارهایت برسی و در دیدرس من نباشی.

با تعجب گفتم:

- چرا؟

لیوان رو محکم گذاشت روی میز و بلند شد و گفت:

- زیرا دیگر شما، دوست من نیستید و دوست ندارم شما را ‌ببینم! اکنون سینی را بردارید و نزد شاهزاده روید.

romangram.com | @romangram_com