#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_41
- مگر صدای زنگ را نشنیدی؟ چرا نزدمان نیامدی؟
از ترس، عقب عقب رفتم تا چسبیدم به دیوار. گفتم:
- پوزش سرورم. ندانستم صدای چیست!
عصبی گفت:
- مگر سمن، به تو نگفته هر زمان از شبانه روز، این زنگ به صدا درآمد، نزد من آیی؟
اشک تو چشمام جمع شده بود. تا حالا کسی سرم داد نزده بود؛ حتی پدر و مادرم!
در حالی که اشکام جاری شدن، گفتم:
- خیر. چنین سخنی را به من نگفتهاند.
آرسین، تند تند نفس عمیق میکشید و سعی داشت خودش رو آروم کنه. گفت:
- باشد. گریه نکن! این موضوع را حل خواهم کرد. امروز را از اتاق، بیرون نیا. میگویم غذایتان را در اتاقتان بیاورند. و از سپیده دم صبح، کارت را شروع میکنی. به گونهای که اولین روزی هست به کارهای من، رسیدگی میکنی!
- چشم سرورم.
سرش رو تکون داد و ازاتاق بیرون رفت، درم بست. با دستام، اشکام رو پاک کردم و نشستم روی تخت. چند تا نفس عمیق کشیدم. خدا خودش بهم رحم کرد!
romangram.com | @romangram_com