#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_40
- صبحتان نیکو. نزدتان آمده، تا شما را بیدار کنیم.
آرسین:«آری، دیدیم که نیتتان، بیدار کردن ما بود! و پوزخندی زد.»
- پوزش میطلبم.
- دِگر تکرار نشود. فعلا به حضورتان نیازی نیست، به اتاقتان بروید.
احترام گذاشتم و سریع از اتاقش رفتم بیرون. عجبا، چه شاهزاده خشنی!
ایش! از خداش باشه که من بوسش کنم. والا!
رفتم توی اتاقم و منتظر موندم آقا فرمان بده، برم پیشش. خدای من! خدمتکارای بدبخت چیکار میکنن! فعلا خودمم بدبختم. چون خدمتکار این دیوونهام. والا! پوف. خدا من رو ببخش اگه کار بدی کردم.
توی فکر بودم که صدای زنگی رو توی اتاقم شنیدم.
وا، صدای چیه این! نکنه خیالاتی شدم!
صدا قطع شد. بیخیال نشستم روی تختم، که دوباره یه صدای زنگ اومد.
سریع بلند شدم و دنبال صدا گشتم، ولی چیزی پیدا نکردم. وا!
بعد از چند دقیقه، در اتاقم به ضرب باز شد.
تند بلند شدم. آرسین، عصبانی اومد داخل، درم بست و داد زد:
romangram.com | @romangram_com