#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_38

بالشت زیر سرم رو مرتب کردم. چشمام رو بستم و خودم رو، به دست خواب سپردم.

صبح، زود بیدار شدم. آخه باید، قبل بیدار شدن آرسین، برم توی حموم اتاقش. وان رو پر از آب کنم و شامپوی بدن مخصوصش رو توی وان بریزم. بعد برم سینی حاوی صبحانه‌ا‌ش‌ رو بیارم براش؛ آخه توی اتاقش، صبحانه می‌خوره.

خدا رو شکر این‌جا حموم داره. خخ، پس می‌خواستم نداشته باشه! دلم واسه لباسام تنگ شده.

سریع رفتم یه دوش پنج دقیقه ای گرفتم و‌اومدم بیرون. موهام رو خشک کردم و یه پیراهن تا روی زانو ساده، که دو بنده نازک داشت و اون رو، روی بدنم نگه می‌داشت پوشیدم.

پیراهنم به رنگ سبز بهاری بود. موهام رو گوجه ای بستم و از اتاق رفتم بیرون. به طرف اتاقش رفتم. آروم در رو بازکردم و رفتم داخل.

در رو بستم و به طرف دو تا در، که کنار هم بودن رفتم.

اولیش دستشویی بود، دومیش حموم.

حموم اتاقش، واسه خودش یه اتاق خواب بود. یه حموم بزرگ، که یه طرفش کامل، آینه بود و طرف دیگه، انواع شامپو و صابون بود.

یه وان دو نفره سفیدم توی اتاقش. سریع حموم رو آماده کردم و به طرف آینه برگشتم. واسه خودم یه چشمک زدم و به بــوس فرستادم. قربون خودم برم که این‌قدر خوشگلم من!

یکی سقف حموم رو بگیره، می‌ترسم بریزه روی سرم. سرخوش خندیدم و از حموم رفتم بیرون. سریع از اتاق رفتم بیرون که تا دیر نشده سینی صبحانه ش رو بیارم. به پله ها که رسیدم، دیدم سمن سینی دستشه و چند تا پله مونده، برسه بالا. باو، چه سینی بزرگی!

سریع به طرف سمن رفتم.

- صبح بخیر بانو. چرا زحمت کشیدی خب؟ خودم می‌اومدم.

لبخندی زد و گفت:

romangram.com | @romangram_com