#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_36

سرم رو بیشتر پایین بردم و شدت اشکام بیشتر شد. من رو گرفت توی بغلش، که می‌خواستم شاخ دربیارم! جوونم! چی‌شد؟

آرسین:«آرام باشید، حتما به صلاحتان بوده که به این‌جا آمده‌اید.»

سرم رو تکون دادم و گفتم:

- آری، همین هست که شما می‌گویید.

بعد از چند ثانیه، من رو ول کرد.

ازم فاصله گرفت و گفت:

- بسیارخب، شب خوبی را برایتان آرزومندیم. شبتان خوش، بدرود.

شب خوشی زیر لب گفتم و با هم، به طرف اتاقامون رفتیم. یاد یه چیزی افتادم.

- شاهزاده، کارهایی که گفته بودید را آموخته ام. سرش رو تکون داد‌ و گفت:

- عالیست. پس کارهایت را بلدی. از سپیده دم صبح، شروع خواهی کرد.

- امر، امر شماست شاهزاده.

سرش رو تکون داد. به اتاقش رسیدیم. اون جلوی اتاقش ایستاد، من هم به سمت چپ رفتم.

تابه تنها اتاق توی راهرو برم. به جلوی اتاقم که رسیدم، برگشتم و دیدم آرسین نگام می‌کنه.

romangram.com | @romangram_com