#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_35


سمن بلند شد و شروع کرد به توضیح دادن کارایی که باید، انجام بدم.





***

3 روز بعد

امشب، شب آخره و من صبح، باید برم پیش آرسین و بگم کارا رو یاد گرفتم.

بعد از خوردن شام توی آشپزخونه قصر، به همراه همه خدمتکارا، به طرف اتاقم رفتم. وقتی از پله های طاقت فرسا بالا رفتم، دیگه نزدیک بود بی‌هوش بشم. روی آخرین پله نشستم، که حالم جا بیاد.

هننوزم به پله ها عادت نکرده بودم. دلم واسه گوشیم تنگ شده. واسه همه دلم تنگ شده!

آه عمیقی کشیدم و بلند شدم که برم توی اتاقم. تا برگشتم، محکم خوردم به چیزی. می‌خواستم پرت بشم پایین، که دستی، محکم من رو گرفت. سرم رو بالا آوردم، که با آرسین چشم تو چشم شدم.

سریع از توی آغوشش اومدم بیرون و احترام گذاشتم. آرسین:«چه شده است؟ شمارا غرق در فکر دیدیم.»

درحالی که اشکام جاری شدن، گفتم:

- دلم واسه خانواده و دوستان خویش، بسیار تنگ شده است، شاهزاده.


romangram.com | @romangram_com