#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_34

و‌ رفت. حداقل خوبه به جز سمن و مادرش، هاکام هم باهام خوبه. توی این سه روز، ندیده بودمش. هی دنیا! به طرف اتاق سمن رفتم. چند تقه به در زدم و در رو باز کردم رفتم داخل.

روی تخت نشسته بود و سرش رو گرفته بود بین دستاش.

رفتم کنارش و گفتم:

- چی شده؟ خوبی؟

سمن:«خیر! حالم خوب نیست. سرم کمی درد می‌کند.»

- خب برو قرص بخور!

سوالی نگام کرد، که پوفی کشیدم و گفتم:«هیچی بابا! برو یه چیزی بخور که خوب بشی.»

سمن، سرش رو تکون داد و گفت:

- بی‌خیال! خب، شاهزاده چی گفت؟

-هیچی. خیلی خوشحال شد من زبان شما رو یاد گرفتم.

سمن:«عالیست! خب، خب، بریم سراغ کارای مخصوصت! راستی، خوش‌ به‌حالت خدمتکار مخصوص شدی. آخه کارات نسبت به ما کمتره!»

بهش لبخندی زدم و چیزی نگفتم.

آخه طفلی حق داره! کارش خیلی سخته.

romangram.com | @romangram_com