#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_33


با حرص رفتم به سمت پله ها، که برم پیش سمن. تو این چند روز، خیلی با هم صمیمی شده بودیم. دختر خیلی خوبی بود و تا حدودی، جای خالیه آنا رو برام پر کرده. ولی هیچ‌کس، آنا نمی‌شه!

یه قطره اشک از چشمم اومد پایین. سریع با انگشت پاکش کردم. از پله ها رفتم پایین. پوف! این پله ها آخه واسه چیه؟!

یه آسانسوری، چیزی! آخه من بخوام این‌جا خدمتکار بشم، روزی چند بار باید، برم پایین و بیام بالا. پوف! وقتی رسیدم پایین، می‌خواستم به‌طرف اتاق سمن برم، که هاکام رو دیدم. به‌طرفش رفتم و احترام گذاشتم. هاکام با لبخند نگام کرد و گفت:

- درود بانو. نیازی به احترام نیست.

- درود؛ چشم. حالتان مساعد هست؟

- آری بانو؛ خوشحال شدم که آداب ما را به خوبی آموخته‌اید!

- سپاس. لیکن، زبان پیشین ایران باستان این‌گونه بوده و برای این هست، که توانستم یادگیرم.

هاکام:«آری می‌دانم! این سرزمین، بر اصول کوروش کبیر، پادشاه عادل هخامنش، پیش روی می‌کند. زیرا، ما معتقد هستیم، بهترین پادشاه جهان می‌باشد، معنای نام شاهزاده آرسین، یعنی مرد آریایی. مانیز خوشحال هستیم که شما از ایران، سرزمین کوروش کبیر، آمده‌اید. لیکن، پوزش می‌طلبم برای رفتارمان. این سرزمین، قوانین خاص خود را دارد.»

سرم رو تکون دادم و گفتم:

- من، عاشق کوروش کبیر هستم. دوست داشتم در دوران ایشان باشم، لیکن، این سعادت، نصیبمان نشد. جناب مشاور، اگر اجازه دهید ، نزد سمن روم برای یادگیری وظایفم.

لبخندی زد و گفت:

- برایتان، آرزوی موفقیت دارم، بانوی من!


romangram.com | @romangram_com