#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_31
با تعجب نگاهش کردم. وا! چرا میخنده؟
آها فهمیدم. داره عاشقم میشه! بخند عسیسم، بخند. خودمم از خنده های اون، داشت خنده ام. میگرفت. خنده اش رو قطع کرد و جدی گفت:
- دلیل؟
- چی؟
- برای چه میخواهی بدانی؟
- زیرا کمی کنجکاو هستم، سرورم.
توی چشماش خیره شدم، اونم توی چشمام خیره شده. جونم جذبه! عجب چشمایی! عجب رنگی!
یه لبخندی زد و گفت:«نزدیک بیایید.»
رفتم نزدیک و با کنجکاوی، به کاغذی که دستش بود، نگاه کردم. کاغذ رو باز کرد و نشون من داد.
با بُهت به کاغذ، نگاه کردم. یه فرشته توی کاغذ، با مهارت خاصی، نقاشی شده بود. یه دختر، با موهای بلند، یه تاج ظریف و ناز روی موهای فرش، مژه های بلند، گونه های برجسته، چشمای درشت، لبای قلوه ای.
وای خدا، باورم نمیشه! چه خوشگله!
وایستا ببینم، چرا این دختر رو کشیده؟!
romangram.com | @romangram_com