#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_30

با مهربونی نگاه‌ام کرد و گفت:

- عالیست! ۳ روز فرصت خواهی داشت تا کارهای دِگر را، بیاموزی و نزد من آیی.

سرم رو خم کردم و گفتم:«امر، امر شماست.»

آرسین:«می‌توانی بروی.»

احترام گذاشتم و رفتم بیرون، درم بستم. اه یادم رفت بپرسم اون کاغذا چی بودن. برم بپرسم چی بودن. دوباره در زدم، که اجازه داد برم داخل.

رفتم داخل در رو هم بستم. به طرف میزش رفتم و احترام گذاشتم.

- پوزش می‌طلبم سرورم. سوالی داشتم.

آرسین:«گوش فرا می‌دهیم.»

- این برگه های روی میزتان چیست؟

با تعجب نگاه‌ام کرد و گفت:

- شما بازگشتید برای آن‌ که این موضوع را بدانید؟ سرم رو تکون دادم و گفتم:

- آری شاهزاده.

اول با بُهت نگاه‌ام کرد و بعد بلند زد زیر خنده.

romangram.com | @romangram_com