#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_29


وقتی به در اتاقش رسیدم، می‌خواستم بدون درزدن برم داخل، که خدمتکار گفت:

- صبر کنید! در بزنید، بعد از کسب اجازه ورود، می‌روید داخل.

سرم رو تکون دادم و چند تقه به در زدم.

آرسین:«بیایید.»

در رو باز کردم و رفتم توی اتاق.

جونم، چه می‌بینم!

این‌جا واسه خودش، سوئیت کامله! یه اتاق بزرگ، که یه گوشه‌اش تخت بود با روکش های طلایی رنگ، یه کمد بزرگ به رنگ پسته ای، یه کتابخونه ته اتاق، سمت چپ، بود با میز مطالعه.

با صدای سرفه اش، برگشتم طرفش. سریع احترام گذاشتم و با کنجکاوی به طرفش رفتم. یه میز متوسط، که نه زیاد کوچیک بود، نه بزرگ، که روش یه ظرف میوه، با کَنده کاری اژدها و پر از کاغذ بود. خودشم روی صندلی نشسته بود و به من نگاه می‌کرد.

- ما را، فراخوانده بودید شاهزاده، گوش به فرمانیم!

با تعجب نگام کرد و گفت:

- آری، می‌خواستم بدانم آیا آداب سخن گفتن را آموخته ای؟

- آری شاهزاده، آسوده خیال باشید! آموخته‌ام و موجب پریشانی شما نخواهم شد.


romangram.com | @romangram_com