#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_28
آرسین:«به تو دستور دادم که به او آداب ما را بیاموز! نه به او آداب ما را آموختهای، لیکن به زبان او هم سخن میگویی؟ چه مجازاتی برایت در نظر گیرم؟»
تند گفتم:
-آرسین، ببخشید خب. من یاد گرفتم، ولی به جون تو حسش نیس بحرفم دیه!
اول با تعجب، بعد با خشم نگاهم کرد و گفت:
- چگونه جرات میکنی من را به نام بخوانی؟ بقیه ی سخنانت را ندانستم! سمن، تا غروب امروز فرصت داری آداب ما را به او بیاموزی، وگرنه مجازات سختی در انتظارت است.
و از ما دور شد. خدای من، چه مقرراتی! از خودراضی! یکم کارم سخت میشه تا زنش بشم!
سمن خیلی ناراحت شده بود. از ناراحتی اون، منم ناراحت شدم. برگشتم طرفش و اون رو بغل کردم و گفتم:
-ببخشید آجی. قول بده فقط وقتی با هم تنهاییم مثل من بحرفی. درعوض، منم قول میدم با بقیه جز تو، مثل شما بحرفم. آخه یاد گرفتم. درضمن، زبان ایران باستان اینجوری بوده عسیسم، و من تا حدودی بلد بودم. سمن من رو توی بغلش فشار داد و گفت:
-باشه آجی. قول میدم بریم کارای خدمتکار مخصوص رو، یادت بدهم.
از لهجه حرف زدنش، خنده ام گرفت. آخه گاهی اوقات، طرز حرف زدن من رو با خودشون قاطی میکرد.
دختر بامزه ای بود. ازش خوشم میاد!
عصر اون روز، آرسین یکی از خدمتکارا رو دنبال من فرستاد، که ببینه یاد گرفتم، یا نه؟
به طرف اتاقش رفتم. خخخ ببینم اتاق آیندهام چطوره! خودشیفتهام خودتونین، والا!
romangram.com | @romangram_com