#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_27


باید زنش بشم. و به افکارم لبخندی زدم.

آرسین ما رو که دید وایستاد تا ما، بهش برسیم.

وقتی رسیدیم، احترام گذاشتیم.

سمن سرش رو انداخت پایین ولی من به چشماش خیره شدم. جونم چه چشایی! فکر می‌کردم مشکیه، ولی نچ!

طوسیه رنگ چشماش. در حالی که تو چشمای من خیره بود، گفت:

- سمن، چه کرده‌ای؟ آیا توانستی آداب ما را به او، بیاموزی؟

یا حضرت عباس، بدبخت شدم! سمن که استرس گرفته بود، سریع گفت:«آره شاهزاده. یاد گرفته، نگران نشین. هورداد، دخمل خوبیه.»

ازحرف زدن سمن، خنده ام گرفته بود.

آرسین داد زد:«چرا این‌گونه، سخن می‌گویی؟»

سمن با وحشت، به شاهزاده نگاه کرد و گفت:

-سرورم، هورداد گفتن اگر کسی، چنین سوالی را از من پرسیدند، این‌گونه پاسخ دهم، مرا ببخشین.

آرسین تند نگاهم کرد، طوری که می‌خواستم خودم رو از ترس، خیس کنم. چشمام رو مظلوم کردم و سرم رو انداختم پایین.


romangram.com | @romangram_com