#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_26

شامم نخوردم! گشنم نبود، می‌خواستم بخوابم و بیدار بشم و توی اتاق خودم باشم.

خوابیدم و به خواب عمیقی فرو رفتم. نصف شب، بیدارشدم. همه جا تاریک بود!

وای خدا! باورم نمیشه! همه اش خواب بود و منم الان توی اتاق خودمم! خدایا شکرت...

با این‌که همه جا تاریک بود، ولی خب دیگه، برگشتم! مطمئنم!

بلند شدم و دنبال کلید برق گشتم، ولی نبود. کنار ورودی بود، که نخیر نیست! یعنی چی؟ به‌طرف تختم رفتم و بند رو کشیدم که همه جا روشن شد. چی؟! هنوز توی همون سرزمینم؟! وای خدا! چرا من اومدم این‌جا؟ این‌دفعه، واقعا احساس ترس کردم، یعنی چی؟ چطور ممکنه؟ خداجونم! دلم واسه مامان و بابام تنگ شده، واسه کامیار، واسه آنا.

من فکر کردم که خوابم، واسه همین برام مهم نبود. خدایا شوخی کردم! اگه ملکه می‌شدم، می‌تونستم بمونم، ولی خدمتکار! نه!

کمک می‌خوام برگردم. من بدون گوشیم نمی‌تونم! اشکم دراومد! مثل این‌که باید طاقت بیارم، تا روزی که بتونم برگردم کشور عزیز خودم، پیش خانواده‌ام.

توی فکر بودم، که خوابم برد.

3 روز بعد، سمن خیلی باهام تمرین کرد که بتونم مثل اونا حرف بزنم، نمی‌شه! خب، می‌تونم حرف‌ بزنم، ولی نمی‌شه! این وسط، یه کار خیلی باحالی کردم و به خودم افتخار می‌کنم.

پس چی؟ می‌دونید چیه؟ نچ، نمی‌دونید.

پس صبر کنید و ببینید.

دست سمن رو گرفتم و از اتاقم رفتم بیرون، تا ببرمش پیش مامانش، تا با اون حرف بزنه. از اتاق که اومدیم بیرون، آرسینم اومد بیرون.

ببینید، تنها شانس ملکه شدن من، آرسینه.

romangram.com | @romangram_com