#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_25


آرسین:«باشد. ازفردا شروع کنید. سه روز فرصت خواهی داشت به او آداب را یاد دهی. اتاقش نیز اتاق کنار من باشد، که بعد از آموزش کامل، قرار هست خدمتکار مخصوصم شود.»

سمن، زانوهاش رو، خم کرد و گفت:«امر، امر شماست سرورم.»

آرسین، نگاهی به من انداخت و به طرف در خروجی قصر رفت. سمن راه افتاد و منم دنبالش رفتم. از پله ها، که توی سالن بود و فهمیدم مخصوص رفت و آمد خدمتکاراست، بالا رفتیم و پله‌هاش، حدود 50، شایدم بیشتر بود.

آخ، مردم خدایا! ولی سمن، خیلی عادی می‌رفت. ایش! وقتی رسیدیم بالا، می‌خواستم بی‌هوش بشم. به‌طرف انتهای سالن، که یه در بزرگ طلایی رنگ بود و روش نقش اژدها بود، رفتیم.

این‌جا هم یه سالن بزرگ بود، که کلی در داشت و پر از مجسمه بود. خیلی خوشگل بودن.

وقتی به روبه‌روی در رسیدم، به سمت چپ رفتیم، که یه راهرو داشت و درکوچک قهوه ای رنگی داشت. در رو باز کرد و رفت داخل. یه اتاق 12متری، با تخت و میز و صندلی و یه کمد و آیینه قدی. اتاق رنگ سفید بود. سمن روی تخت نشست و گفت:«چه اتاق عالی گیرت آمده، خوش ‌به‌حالت!»

- این مقابل اتاق خودم، هیچه!

سمن خندید و گفت:

- واقعا؟! تعریف کن.

چه خوش خنده است این بچه! کنارش نشستم و از اتاقم گفتم بهش. تا شب با هم حرف زدیم، اونم طرز روشن کردن چراغ رو نشونم داد. یه بند بالای سرم بود و وقتی می‌کشمش، روشن می‌شد و وقتی روشن باشه، دوباره بکشمش پایین، خاموش می‌شد.

چه باحال!

سمن، شب بخیر، گفت و رفت.


romangram.com | @romangram_com