#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_21


زن بهم نگاه کرد و گفت:

- چشم!

هاکام می‌خواست بره، که تند گفتم:

-نذار من رو بکشن. من بی‌گناهم!

هاکام با مهربونی نگام کرد و به من نزدیک شد.

آروم کنار گوشم گفت:

- نگران نباش بانو! آسوده خیال باش. از اکنون، من مراقب شما هستم.

با قدردانی، نگاهش کردم و گفتم:«ممنون.»

لبخندی زد و رفت.

مرمر:«دنبالم بیا دختر.»

و به طرف چند اتاق، که انتهای سالن قصر بود، رفت و من هم دنبالش. بالای ۱۰ تا در اون‌جا، کنار هم بود. فکر کنم، مخصوص خدمتکاراست.

خداروشکر‌ من، بعد از یکم فضولی، از خواب بیدار می‌شم و دیگه این‌جا نیستم!


romangram.com | @romangram_com