#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_22

خداجونم، مرسی!

مرمر، درچهارمی رو، باز کرد و رفت داخلش، منم همراهش رفتم داخل.

یه اتاق 9 متری، با یه تخت و میز و صندلی در آخراتاق، با یه کمد قدی کنار تخت بود.

روی تخت، یه دختر، با موهای بلند مشکی، و لباس آبی کم رنگ کوتاه، تا بالای زانو، خوابیده بود.

مرمر:«دخترکم، برخیز مهمان داری.»

دختر:«مادرمهربانم، حالم مساعد نیست! هرکس هست، بگویید بعد بیاید.»

مرمر تند گفت:«عزیزم! این چه طرز برخورد با مهمان هست! مشاوراعظم، هاکام، او را آورده.»

تا اسم هاکام رو شنید، سریع بلند شد و به طرف من برگشت. دختری سبزه، با چشمای ریز قهوه ای، صورت گردو بینی گوشتی. دختر، نه خوشگل بود نه زشت!

دختر نگاهی به من کرد و گفت:

-خوش آمدی. مادر، چرا این دختر این‌جاست؟

مرمر:«جناب مشاور دستور دادند که آداب سخن گفتن ما را، به او بیاموزی و بعد، کارهای خدمتکار مخصوص را.»

دختره بلند شد و رو به روی من، ایستاد و گفت:«چشم مادر، تو می‌توانی بروی.»

مرمر، سرش رو تکون داد و از اتاق، رفت بیرون و درم بست .دختره دستم رو گرفت و روی تخت نشوند.

romangram.com | @romangram_com