#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_19


هوزان،با کمی فکر کردن، گفت:

-مهم نیست هورداد، معنایش چه می‌شود؛ مهم این است که گردن زده شوی.

با ترس نگاهش کردم و سرم رو تکون دادم. سرم رو به طرف آرسین، که خیره نگاه‌ام می‌کرد، بردم. با التماس نگاهش کردم.

الان مثل توی رمان ها، عاشقم شده و به مامانش میگه ”نمی‌ذارم بکشیش؛ باهاش ازدواج می‌کنم!“ صدای آرسین، من رو از خیال، بیرون آورد:

- به‌زودی، بانو ماسیس به قصر خواهند آمد. هورداد را آموزش دهید، خدمتکار مخصوص ماسیس شود.

و روبه سربازها گفت:«رهایش کنید!»

سربازها، ولم کردن و احترام گذاشتن و رفتن. پوف! فکر کردم عاشقم می‌شه! نگو شدم خدمتکار! ایش. و با اخم، به آرسین خیره شدم که به مادرش نگاه می‌کرد.

هوزان:«اما...»

آرسین حرفش رو قطع کرد و گفت:

- دیگر گوش نمی‌دهم! به مرمر بگویید او را نزد دخترکش ببرد، و اول آداب سخن گفتن، به او بیاموزد، بعد نیز وظایفی را که، بعد از ورود بانو ماسیس باید انجام دهد.

و حرفش رو تموم کرد. نیم نگاهی به من کرد و به طرف پله های وسط قصر، که به طبقه بالا می‌رفت، رفت. من نگاهم رو به هوزان انداختم. خنده‌ام گرفت.

آخه این، با عظمتیش نتونست روی حرف پسرش چیزی بگه! خخخ!


romangram.com | @romangram_com