#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_17


-خواب بودم، بیدار که شدم، توی یه دشت بودم. نمی‌دونم چه‌طور اومدم این‌جا!

هوزان داد زد:«سربازان!»

دو تا سرباز اومدن و مشت راستشون رو کوبیدن روی قلبشون و گفتن:

- گوش به فرمانیم، ملکه.

هوزان:«این دخترک را به میدان اعدام ببرید و گردن بزنید!»

جانم؟! چی؟ گردن بزنن! سربازا دوطرف من رو گرفتن و کشون کشون، بردن. من داد زدم:

- نه! تو رو خدا، مگه من چیکار کردم؟ تو رو خدا من رو نکشین.

چی فکر می‌کردم، چی شد؟! همون موقع، دلنشین ترین صدای عمرم رو شنیدم:

- صبر کنید

به طرف صدا برگشتم. یه پسر قدبلند و هیکلی با موهای بور، چشمای مشکی، پوست سفید، فک استخونی، لبای متناسب.

روی هم رفته، خوشگل بود. اصلا بهترین بود!

با اخم به من نگاهی کرد و به طرف ملکه رفت. حتی احترامم نذاشت! واو! این کیه؟


romangram.com | @romangram_com