#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_16
مرد:«چی؟»
- هیچی، باشه.
یعنی چی ”ملکه“ ! پوف، اها؛ حتما ملکه یه شهر دیگه میشم!
آخ جون. به یه صندلی سلطنتی رسیدیم یه زن با لباس سفید و پوست سفید و موهای بلندی که دوطرفش باز بود و به رنگ آبی بود و چشم های درشت ابی و لبای برجسته، نشسته بود.
وای چه خوشگله! دو نفر هم با پرای بزرگ از دوطرف بادش میزدن. وقتی جلوش رسیدیم، طبق گفته ی مرد دست راستم رو روی قلبم گذاشتم و خم شدم.
هوزان:«چه شده هاکام؟ این دِگر کیست؟»
مرد، که اسمش رو فهمیدم، هاکام بود، گفت:«بانوی من، ایشان در دشت “هالوا” بودن و من، ایشان را دیدم و نزد شما آوردهام.»
هوزان با چشمای تیزی، به من نگاه کرد و گفت:
- چه میاندیشی هاکام! آیا اندیشه ی من درمورد این دخترک، صحیح هست؟
مرد، نگاهی به من کرد و گفت:«طبق گفته ی پیشینیان، آری ملکه ی من، صحیح است.»
هوزان روبه من گفت:
- چگونه به اینجا آمدهای؟
من، با گیجی گفتم:
romangram.com | @romangram_com