#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_15


دستم رو گرفت تو دستش و گفت:

- چشم هایت را ببند.

چشمام رو بستم و بعد، حس باد شدیدی که از کنارم رد می‌شد، بهم دست داد. بعد از حدود یک دقیقه گفت:

- چشم‌هایت را باز کن.

چشم هام رو باز کردم و با فکی که نزدیک بود به زمین بچسبه، به قصر روبه روم، نگاه می‌کردم. میگم قصر، یعنی قصر! تمام وسایلش از طلا بود. مرد راه افتاد. منم دنبالش رفتم. وسط حیاط بزرگ قصر، یه حوض بزرگ سفید رنگ بود که وسطش، دو تا قوی طلا به حالت قلب بود و دو طرفش آب به‌صورت قلب می اومد بالا و دوباره می‌ریخت توی حوض. وای چه قشنگه!

همه جای قصر، پر از سرباز بود. یعنی قراره من ملکه این قصر بشم؟!

آخ جون! داخل قصر، پر از وسایل طلایی رنگ بود.

من رو به طرف سمت چپ قصر برد و گفت:

- بانو الان توی سالن انتظارن و خبر دارن شما به نزدشان می‌آیید. وقتی به بانو رسیدید، دست راستتان را، روی قلبتان می‌گذارید و خم می‌شوید.

- چرا؟

مرد:«زیرا ایشان، ملکه ی این سرزمین هستند.»

- اکی.


romangram.com | @romangram_com