#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_14

-این چه نوع سخن گفتن است؟! آداب را رعایت کن! تو را نزد بانو هوزان می‌برم. دنبالم بیا.

تند گفتم:«باشه، میام.»

و دنبالش راه افتادم. به طرف جنگل رفت.

آخ جون، مثل تو رمانا شد! اومدم یه سرزمین دیگه. پس خیال نیست!

وای خدا باورم نمیشه، می‌خوام ملکه بشم!

آخ جون. خدایا ماچ ماچ، فدات. جبران می‌کنم.

با خوشحالی دنبال مرد، راه افتادم. حدود یک ساعت راه رفتیم، ولی هنوز از جنگل، نگذشته بودیم. ای خدا، نفسم برید.

من با لکنت گفتم:

-دیگه نمی‌تونم راه بیام! خسته شدم.

مرد:«چرا این‌قدر تنبل هستید؟! سریع‌تر حرکت کنید.»

- نمی‌تونم! اصلا نمیام.

و نشستم روی زمین و به درخت کنارم تکیه دادم. مرد، بالای سرم ایستاد و گفت:

- تو دیگر از کجا آمده ای؟! چرا نمی‌توانی راه بروی! دستت را بده به من.

romangram.com | @romangram_com