#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_13


و به خوابی عمیق فرو رفتم.

با نسیم خنکی که بهم خورد، چشمام رو بازکردم. وای!

چه آسمون آبی! بلند شدم و نشستم. باورم نمیشه! توی یه دشت، که خیلی سرسبز بود و پر از پروانه های خوشگل و رنگارنگ، علفا خیلی بلند بودن. دشت انتهاش معلوم نبود، ولی دو طرفش جنگل بود.

لباس خودم، یه لباس صورتی بلند استین حلقه ای بود. وا! من با یه تیشرت و ساپورت خوابیدم! فکر کنم اشتباهی شده! من توی تختم خوابیدم، این‌جا کجاست؟!

حتما خوابا، با هم قاطی شدن. بگیرم بخوابم توی اتاقم بیدار بشم.

دوباره دراز کشیدم و چشمام رو بستم. آخه من رو چه به این دشت! داشت خوابم می‌برد، که یه سایه ای افتاد توی صورتم. چشمام رو باز کردم و با دیدن مرد روبه روم، جیغ بلندی کشیدم. مرد روبه روم گفت:

- آرام، آرام. کارتان ندارم.

-تو کی هستی؟

-این سوال را من باید از شما بپرسم! کی هستی و چگونه به این سرزمین آمده ای؟ چه می‌خواهی؟

وا! چرا کتابی حرف می‌زنه! مرد، قدی بلند داشت، با لباس سراسر آبی بلند.

- به‌خدا هیچی! خواب بودم، بیدار که شدم، اینجا بودم.

مرد، عصبی گفت:


romangram.com | @romangram_com