#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_12
هیراد:«من منتظرت موندم، تو من رو به بازی گرفتی. وقتی جوابم رو ندادی، خواستم حرصت رو دربیارم و رفتم با رزا نامزدی کردم. ببین الان جواب رو بگو تا من تکلیفم رو بدونم.»
-هه! جوابت رو خودت دادی؛ منفی! خوب بود عاشقت نبودم که قلبم شکسته بشه؛ فقط غرورم رو شکستی، که سخت تلافی میکنم.
برگشتم برم طرف ماشین، که دیدم اینجوری نمیشه. برگشتم طرفش و با زانو محکم زدم وسط پاهاش که از درد خم شد.
- اینم واسه اینکه جلوی آنا آبروم رو بردی. سوار ماشین شدم و به صدا زدن های هیراد گوش ندادم. پسره ی بیچشم و رو! ماشین رو به سمت تهران هدایت کردم. خدای من! تا من خداحافظی کردم و اومدم بیست دقیقه گذشت! اشکالی نداره، تا ده میرسم. بعد از یکساعت رسیدم. این ترافیکم شده بلای جون آدم!
الان ده و نیمه. خدا کنه نرفته باشن. ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و رفتم داخل. روی در ورودی یه برگه بود. برش داشتم. نه خیر، رفتن!
نامه رو بدون اینکه بخونم، بردم بالا توی اتاقم که بعد از تعویض لباسم، بخونم. با گوشیم، هر چی زنگ زدم به مامان و بابا و کامیار، گوشیشون خاموش بود. معلوم نیست کجا رفتن!
وقتی لباسام رو عوض کردم، نامه رو برداشتم و پریدم روی تخت.
متن نامه: ”دختر عزیزم، وقتی این نامه رو میخونی من و مامانت و داداشت پیشت نیستیم. خواستم بگم، هر اتفاقی افتاد، ما دیوونهوار دوستت داریم. و از هر چیزی، باارزش تری برامون. مواظب خودت باش، دخترنازم. میبینمت.“
وا! یعنی چی؟! کجا رفتن؟
پایین نامه، یه جمله بود: ”هورزاموقا، سیتامیتا، هیتاناجیا.“
وا! یعنی چی؟! دوباره خوندمش، ولی چیزی سر در نیاوردم. پوف! احساس خواب شدیدی میکردم. بخوابم که ظهرم نخوابیدم، الان بیهوش میشم.
romangram.com | @romangram_com