#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_11


آنا:«وا! چه‌خبره؟»

درحالی که بلند می‌شدم گفتم:«نمی‌دونم! من برم بچه ها فرداشب می‌بینمتون.»

رزا:«باشه. اگه من فرداشب برنامه ای نداشتم، به هیراد می‌گم خبرتون بده بریم بیرون.»

کفشام رو پوشیدم و به طرف تخت برگشتم و گفتم:«اوم ناراحت نشی ها! ولی چه تو بیای و چه نیای هیراد ما رو فردا شب می‌بره بیرون. آخه بود و نبود شما زیاد مهم نیست! هیراد برنامه فرداشب، بدون رزا جونت اکیه یا نه؟»

هیراد تند گفت:«آره عزیزم.»

رزا جیغ کشید:«هیراد!»

من:«زهر! اوه ببخشید.»

آنا زد زیرخنده و یه چشمک هم بهم زد. رزا هم باحرص نگام کرد.

من:«خداحافظ بچه ها.»

و بدون منتظر موندن برای جوابشون، به‌طرف در خروجی رفتم. به ماشین که رسیدم، صدای هیراد متوقفم کرد. برگشتم طرفش و گفتم:«امرتون؟!»

هیراد با ناراحتی گفت:«ببخشید.»

من:«بابت؟!»


romangram.com | @romangram_com