#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_10

آنا:«نگفت چی، ملکه ی من؟»

محکم زدم توی سرش که نزدیک بود پخش زمین شه.

-نه سرباز من.

همه زدن زیر خنده و آنا هم با حرص نگام کرد. داشتیم با بچه ها چرت و پرت می‌گفتیم و قهوه می‌خوردیم تا وقتی که شام رو بیارن. آخه خیلی شلوغ بود و گفتن یکم طول می‌کشه. همون موقع گوشیم زنگ خورد. بابام بود.

-الو، سلام بر بهترین پدر دنیا!

بابا: سلام دختر نازم. کجایی بابا؟

-بیرونم با بچه ها.

بابا: دخترم ساعت 9 شد. کی میای؟ کارت داریم.

-ساعت ده میام.

بابا:«نمیشه دخترم! من و مامان و داداشت ساعت 10 می‌ریم جایی. بیست دقیقه دیگه خونه باشی عزیزم.»

قطع کرد.وا! یعنی چی؟! من با بالاترین سرعتم برم، نیم ساعت دیگه اون‌جام! با صدای هیراد برگشتم طرفش:

-کی بود؟

من با تعجب:«بابام بود! گفت تا بیست مین دیگه خونه باشم.»

romangram.com | @romangram_com