#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_135
دوتاشون داد میزدن، که سوختن.
با خوشحالی نگاهشون کردم و بعد به دستام نگاه کردم. جونم! چی کردم من! ایول دارم بخدا.
- حال فهمیدید میتوانم چهکار کنم؟
همین موقع، درب به شدت باز شد.
ناجی من، اومد داخل و بانگرانی نگاهم کرد. صداش آرامش رو به وجودم هدیه کرد:
- هورداد!
- آریانا.
تندبه طرفم اومد. من رو از روی صندلی بلند کرد و بغلم کرد.
آریانا:«نگرانت شده بودم. خدا را سپاس که خوب هستی!»
- چگونه مرا یافتی؟
آریانا:«از طریق گردنبندی که بهت هدیه دادم.»
چند تا سرباز اومدن داخل، که رنگ لباساشون آبی بود، برخلاف رنگ سبز لباسای قصر آرسین.
romangram.com | @romangram_com