#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_133
- شاهزاده به ما دستور داده اند، شمارا به اینجا بیاوریم و شما را گردن بزنیم.
یک نفر دیگه اومد داخل، یه سرباز ریزه میزه, باموهای بلند که دورش بود و چشمای درشت قهوهای.
درست بود خیلی ریزه میزه بود، ولی خوشگل بود!
مردی که اومد داخل گفت:
- ولی ما با خود اندیشیدیم، چرا قبل ازگردن زدنت، استفاده خود را نکنیم. پس تو را به اینجا آوردیم و منتظر بودیم بههوش بیایی.
بابُهت بهشون نگاه کردم. خیلی میترسیدم. جادو هم اثر نداشت. جفتشون با لبخندای چندشی اومدن و جلوم ایستادن. اونی که هیکل ریزی داشت، چونهام رو گرفت وگفت:
-به هرحال، قرار است بهزودی بمیری؛ چرا ما استفاده خویش را نکنیم؟!
و جفتشون بلند خندیدن. لعنتی اینا چی میگن.
آرسین به اینا گفته من رو بکشن! باورم نمیشه.
- واقعاشاهزاده گفتهاند مرا بکشید.
مرد:«آری خدمتکار زیبا.»
جفتشون کلاهشون رو درآوردن. لعنتی دارن چی کار میکنن. وجودم از خشم میلرزید؛ اینا میخوان چیکار کنن؟!
romangram.com | @romangram_com