#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_132

به مرد روبه روم خیره شدم. یه مرد قد بلند، که لباس سربازای قصر آرسین تنش بود. هیکلی درشت داشت و چهره‌اش خیلی ترسناک بود.

- چرا مرا این‌جا آورده‌ای؟

مرد:«بعد از سه روز به‌هوش آمده‌ای، این انرژی سخن گفتن را ازکجا آورده‌ای؟

با داد گفتم:

- چی! من سه روز است بی‌هوشم! پرسیدم چگونه مرا به این‌جا آوردی؟ چه کسی به تو‌ دستور داده است؟

مرد: «نمی‌دانم چرا شاهزاده از دختری مثل شما گذشته است. اگر من جای ایشان بودم، پرنسس ماسیس همسر خویش و تو نیز معشوقه‌ام بودی.

چشمام از خشم می‌سوخت.

داد زدم:

- چگونه جرات می‌کنی این گونه سخن بگویی!

مرد نزدیک اومد و گفت:

- اوه! مرا ترساندی بانو! تو یک خدمتکار ساده هستی، می‌خواهی چه‌کار کنی؟!

چیزی نگفتم و با خشم نگاهش کردم.

مرد، دستاش رو بهم گره زد و گفت:

romangram.com | @romangram_com