#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_131


وا! این خدمتکار هم یه تخته‌اش کمه! همین‌جور که داشتم به این طرف و اون طرف نگاه می‌کردم. دستی به همراه دستمال، روی لبان و بینیم نشست.

بعد از چند ثانیه، هم از ترس و هم از برخورد دستمال با بینیم، بی‌هوش شدم.

با صدایی که از دور و برم می‌اومد، چشمام رو آروم باز کردم. سرم رو بلند‌ کردم، چشمام رو بسته بودن و نمی‌تونستم چیزی رو ببینم. روی یه صندلی من‌رو بسته بودند. دستامم پشت سرم بود.

صدای یه مرد:

- به‌هوش آمد.

- شما که هستید؟ چرا مرا دزدیده‌اید؟

-بعدخواهی فهمید.

و بعد، صدای در و سکوت مطلق. اوف! حوصله‌ام سر رفت. سعی کردم از جادوم استفاده کنم.

نمی‌دونم چی شده؛ اصلا جادو جواب نمی‌ده! اوف، خدایا! من کجام؟!

نمی‌دونم چقدر گذشت، که صدای در اومد و، بعد کسی چشمام رو باز کرد.

چشمام رو باز کردم، ولی با نور شدیدی که توی چشمام خورد، چشمام رو بستم.

بعد از چند ثانیه، چشمام رو بازکردم و به دور‌ و‌ برم نگاه کردم. توی یه کلبه کوچیک، که جز صندلی که من روش نشسته بودم و سه تاصندلی و یه میز، چیز دیگه‌ای نبود. خالی خالی!


romangram.com | @romangram_com