#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_130

هوزان هیچی نگفت. به ملکه ی آتش نگاه کردم. زیاد خوشگل نبود و با ترس به من نگاه می‌کرد.

آریانا، با پوزخند گفت:

- هورداد، ایشان ملکه‌ی آتش، هورزاد هستن و این شاهزاده نیز، فرزندش.

من احترام گذاشتم بهش.

هورزاد یه لبخند کج وکوله‌ای زد و باترس بهم خیره شد. وا! چرا می‌ترسه بچه‌ام؟! یا شاید من دارم اشتباه می‌کنم!

آریانا:«هورداد، توبرو. من نیز بعد از اتمام سخنم باملکه ها، به سوی تو خواهم آمد.»

تند احترام گذاشتم و گفتم:

- باشد.

از اونا فاصله گرفتم. یه شربت پرتقال برداشتم و داشتم می‌خوردم، که به همون خدمتکاری که ماسیس باهاش حرف می‌زد، رسیدم.

خدمتکار:«بانو، آرشا بیرون باغ منتظرتان هستن. گفتن با شما کار مهمی دارند. به بیرون قصر روید.»

- باشد.

باتعجب به بیرون باغ راه افتادم.

وقتی رسیدم به بیرون، به این طرف و اون طرف رو نگاه کردم، ولی آرشا نبود!

romangram.com | @romangram_com