#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_119


دو طرف فرش قرمز، پر از درخت بود. بعد از گذشتن فرش قرمز، به یه محوطه باز رسیدم، که با کرم های شب تاب چراغونی شده بود و میزها، با فاصاه بیشتر، در وسط قرار‌ داشت.

مهمونا اومده بودن. به جایگاه عروس و داماد خیره شدم. بالای یه سکو بود، با ستون های سفید و گل هایی که مارپیچی، به دور ستون ها بودن.

صندلی سلطنتی طلائی رنگ، وسط جایگاه بود. دوطرف صندلی، دو تا دختر، با لباسای شیری رنگ و بال های سفید و موهای باز بودن، و یه تاج گل هم روی موهاشون بود.

وایی خدا! خیلی خوشگل بودن. اینا واقعا فرشته‌ان؟!

صدای یک زن، اومد:

- آری بانوی من، اینها، فرشته های این سرزمین هستن.

صدای زن، به قدری دلنواز بود، که دوست داشتم فقط اون حرف بزنه و من گوش بدم.

وایسا ببینم، اون چطور ذهن من رو خوند! به دور و برم نگاه کردم، ولی کسی رو ندیدم.

صدا:« بانو، شما نمی‌توانید مرا ببینید، من در ذهن شماهستم. شمانیز، در ذهن خود با من سخن بگویید.»

با تعجب گفتم:

- چگونه نمی‌توانم تو را ببینم؟

صدا:«بانوی من، زمانش که رسد، مرا خواهید دید.»


romangram.com | @romangram_com